اگر دلتون گرفته...
اگر تنهایید....
اینجا یه بیسیم هست که وصله به شهدا...
وصله به بهشت...
بیسیم رو بردار و حرف بزن...
حرف دلت به شهدا...
شروع کن...
بهشت بهشت زمین...
فقط قبلش گیرنده های دلتون رو صاف کنید
آرام آمـــــدی و مِهــــــرَت را بــِــــه دِلَـــــم انداختـــــــی و ...
شیــــــــدایِ شیــــــدایـــــــی ات شـــــدم ...
عجیـــــــب دل را می بــــــری و گِــــــرِه مـــــی زنی به چــــــادرِ خاکـــــیِ مـــــادر ...
رفیــــــقِِ نیمـــــهِ راه نبــــاش،
همراهــــــی ام کُــــــن تا دَستـــــم را بسپــــارم به دســــــــتِ مـــــــادر ...
ابراهیـــــــم انـــــدک زمانـی ست نمی بینــــــمت...
ترکش های توی تنم یک طرف
زخم های تنم یک طرف
زخم زبون مردم را چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دردمندی همسرم را چیکار کنم ؟؟!!!!
خدایا شکرت
****************
به کوچولوش نگاه کنید ..... بی انصافا هنوزم گیر سهمیه هستید ؟؟ با چشای قشنگ و کوچیکش داره میگه : من سهمیه نمیخام . من بابان را بدون درد می خوام . من مامانم را بدون رنج میخام . من زندگی میخام ........
مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عین یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«نمی خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.» چند دقیقه می نشیند. تحویلش نمی گیریم، می رود. علی که میآید تو، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود.» می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» می گویم «آره. همین» می گوید «خاک! حاج حسین بود.»
8اسفند سالگرد شهادت شهید حاج حسین خرازی(فرمانده لشکر14 امام حسین(ع) اصفهان)
با تو نگفته بودم از گریه های هرشب
عشقت نشسته بر دل جانم رسیده بر لب
من بی تو سرگردان من بی تو حیرانم
بی تابم این شب ها بی خوابم ای رویا
از تو چه پنهان من گم کرده ام خود را
چشمی بگشا بشکن شب را
تا با تو بگذرم از این همه غوغا
پیدایم کن شیدایم کن
آزادم کن از این سکوت بی پروا...
نام: شهیـد رضا قنبری
شهادت: مصادف با شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) - 19 /8 /64
مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) قطعه: 26 ردیف: 35 شماره: 33
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و…
آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم
اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
به دنیا آمد تا دختر کسی شود... ازدواج کرد تا همدم کسی شود...
بچه دار شد تا مادر کسی شود...
برای همه کسی شد...
اما خودش بی کس شد...
یارب مارا به فاطمه زهرا ببخش وشعورمان را از ما مگیر...
آن روزها ، بوی سیر می آمد و وضعیت قرمز بود
ایستادیم ،
در بُهت دشمن و در میانه ی سنگر
چون سپر ،
در هجوم قهر ، برای شهر!
با هر ترکشی ، کبوتری پر کشید
و لاله های خونین بال ،
در آنسوی خاکریز
دپو شدند!
در دریای خون ،
لبریز باور شدیم
و در راه داور در خون شناور!
صدها هزار پاره به معراج رفتیم
و برای صدها هزار کبوتر خونین بال
دست تکان دادیم ، تا وضعیت شهر قرمز نماند
و نماند!
ولی...
این روزها ، بوی فراموشی می آید
و وضعیت زرد است
و کس نمی داند که عزت،
چه بهایی داده است،
که رهایی زاده است
خیلی نامــردیم
راه را گم کــردیم
آتش سرد شدیم
از وفا طرد شدیم
معدن درد شدیم
یادمان رفت که خرج تو و من گشته شهید
هنوز هم با تمام نبودن هایت دلیل بودن منی....
روزگــار نبودنت را برایم دیـکـتـه می کندپدر و نـمـره ی من باز می شود صــفر هنوز نـبودنـت را یاد نگرفته ام
میدانـی؟ دیگـر حتـی انقـدر توان ندارم کـه برنـجـم تو بتـاز....
چه فرقي میکند... کجا باشم؟ من که جز تو... چيزی نمیبينم
یادت، پرچم صلحیست میان شورش این همه فکر
حواسم کفتر جلد رویای تو شده است هر چقدر پرتش میکنم باز آشیانه اش، بام خیال توست
پدرم آســمان نيــستم کــه هــر پـــرنده سـهمی از مــن باشد مــن آن پــرنده ام که ســهم آسمانش را از چــشمان
"تــو " ميخواهد
من "تو" را به دست خدا سپردم ..
٭٭٭٭تقدیم به دختران شهید وکوثر بانو...٭٭٭٭
اگر وقت و عمر بی جا مصرف گردد سرمایه باختن و عقبگرد است.
استاد شهید مرتضی مطهری
امام علی﴿ع﴾:
خداوند،
شهدا را در قیامت باچنان جلال و نورانیتی وارد محشر می کند،
که اگر انبیا سواره از مقابل آنان عبور کنند به “احترام شهیدان” پیاده شوند.
(بحار الانوار جلد ۱۰۰ ص ۱۳)
آن آزادی که غرب می گوید « رهایی از هر تقید و تعهد » است و این آزادی که ما می گوییم نیز «رهایی از هر تعلقی » است.
شهید سید مرتضی آوینی
عمليات كربلاى پنج بود. در يك كانال پناه گرفته بوديم و فاصله ما با عراقى ها كم تر از 200 متر بود. شهيد حميد باقرى بالاى كانال ايستاده بود. صدايش زديم حميد بيا داخل كانال . اين جا
امن تر است .ممكن است هدف قرار بگيرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقيقه او آمد پايين و در پشت كانال مشغول نماز شد. در همين حين خمپاره
يا كنارش خورد و به شهادت رسيد. ما خواستيم خود را به بالاى سر او برسانيم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكر مطهرش خورد و همچون گلى او را پرپر كرد. بعد از مدتى به صحبت او فكر
كردم كه مى گفت هر چه خدا بخواهد همان مى شود. وقتى در معرض ديد و تير بود هيچ اتفاقى نيفتاد، ولى هنگامى كه از ديد و تير خارج شد، در هنگام نماز به شهادت رسيد و باز هم
ثابت شد، هر چه خدا بخواهد همان مى شود.
انکه دایم حوس سوختن ما میکرد ؛؛؛کاش بود ما رو تماشامیکرد.....
میخواست از خونه بره بیرون. بهش گفتم: وقتی برمیگردی، بی زحمت یه خورده کاهو و سبزی بخر.
گفت: من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یک تیکه کاغذ هرچی میخواهی بنویس بهم بده.
همان موقع داشت جیب لباسشو خالی میکرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.
خودکار و کاغذها را برداشتم تا چیزهایی را که لازم داشتم، برایش بنویسم.
یکه دفعه بهم گفت:ننویسیها!
خیلی جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده؟
گفت: اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله...
گفتم: من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم! دو سه تا کلمه بیشتر نیست.
صداقت؟…. یادش گرامى…
غیرت؟….. به احترامش یک لحظه سکوت…
معرفت؟….. یابنده پاداش میگیرد…
مرام؟….. قطعه ی شهدا …
خیلی یواشکی هایمان عوض شده است
دروغ چرا؟ بعضی ها جوان که بودند یواشکی یک کارهایی می کردند...
یواشکی ساکشان را می بستند و بدون این که پدر و مادر بفهمند
با خودشان بیرون می بردند و به بهانهٔ مدرسه، جیم می شدند و می رفتند جبهه.
قبلش یواشکی دست برده بودند توی شناسنامه و سن شان را تغییر داده بودند.
بعضی ها هم یواشکی دار و ندارشان را می دادند به فقرا یا کمک می کردند به جبهه.
شب ها یواشکی از چادر یا اتاق یا سنگر می زدند بیرون و نماز شب می خواندند.
بودند رزمنده هایی که یواشکی پوتین های بچه های دیگه رو واکس میزدند
یا ظرفهاشون رو یواشکی می شستند....
بودند فرمانده گردان هایی که وقتی بقیه خواب بودند،
یواشکی و بی سر و صدا، صـبح زود دستشویی ها رو طی میکشیدند و...
یواشکی های شان هم عالمی داشت . . .
بی اختیار یاد این آیه می افتم که
«رجال لا تلهیهم تجارة ولا بیع عن ذکر الله
و إقام الصلاة و إیتاء الزکاة یخافون یوما تتقلب فیه القلوب والأبصار»
آیه37-سوره نـور
براسـتی چه مردانی بودند؟!
آن ها از چه می ترسیدند و ما از چه؟!
شهدا! شما که صدایتان به خدا میرسد! به او بگویید خلوت های ما را نگاه نکند...
یه وقتی به خودش اومد و دید تکلیفش مشخصه! یه تصمیم لازمه و یاعلی...
13 سال خودسازی برای عروج کافی بود، بعد از بستن کمربند یقین و کنار گذاشتن کوله بارِ دنیا آماده پرواز شد،
برای پریدن، مسیری که به "تانک" ختم میشد رو بعنوان باند پرواز انتخاب کرد، تپشهای قلب خدا رو حس میکرد و همه چیز برای پر کشیدن محیا بود، "محمدحسین فهمیده" ضامن کمربندی از نارنجک رو کشید و از زمین بلند شد...
به مقصد: بهشت،
مدت پرواز: به اندازه زمان لبخند زدن به خدا،
ارتفاع پرواز: عرشِ بی نظیرِ الهی،
و یک "بسیجیِ واقعی" آسمانی شد
شرط زیارتــــــــــــ آســـــــمان ،
وداع با زمیــــــن است .
شقایق ها کنارم پر کشیدند
چه راحت از زمین هم دل بریدند
میان این همه گل بین این باغ
گلی مثل شهادت بر گزیدند
بعد از تو حضور رنگ ِ غیبت دارد
گل نکهتی از سرای غربت دارد
هر لاله که در دشت و دمن می روید
از سوز و غم ِ تو بس حکایت دارد