بیت المال..

بیت المال..

میخواست از خونه بره بیرون. بهش گفتم: وقتی برمیگردی، بی زحمت یه خورده کاهو و سبزی بخر.


گفت: من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یک تیکه کاغذ هرچی میخواهی بنویس بهم بده.


همان موقع داشت جیب لباسشو خالی میکرد. یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.


خودکار و کاغذها را برداشتم تا چیزهایی را که لازم داشتم، برایش بنویسم.



یکه دفعه بهم گفت:ننویسیها!


خیلی جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده؟


گفت: اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله...


گفتم: من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم! دو سه تا کلمه بیشتر نیست.


گفت: نه! حتی یک کلمه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 5 آذر 1393برچسب:, ] [ 18:3 ] [ tina ]
[ ]